سکوت مطلق...

صدای پایی طنین انداز میشود

زنی محکم گام بر می دارد

صدای کفشهایش فضای بی روح کوچه را پر می کند...


تو میر عشقی عاشقان بسیار داری !

پیغمبری با جان عاشقان کار داری! 

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن !

 یک امشبی با من سحر کن !

 

جهان همین الان و همین جاست!!!

lets be happy...


به دنبال قطعه گمشده...

او قطعه ای را گم کرده بود. 

و خوشحال نبود

در حال قل خوردن این شعر را میخواند

آه من به دنبال قطعه گمشده ام میگردم

من آمده ام، به همه جا سر میزنم...

به دنبال قطعه گمشده ام میگردم


گاهی در گرمای خورشید میسوخت اما بعد از مدتی باران سردی می بارید...


گاهی زیر بارش برف یخ میزد اما بعد از مدتی با تابش خورشید دوباره گرم میشد...


چون قطعه اش را گم کرده بود نمی توانست سریع قل بخورد،  پس گاهی  توقف میکرد تا با یک کرم صحبت کند یا گلی را بو کند...

گاهی از کنار یک سوسک میگذشت بعضی وقتها هم سوسکی از کنارش عبور میکرد.


و این بهترین لحظه زندگیش بود


به راهش ادامه میداد، از  اقیانوسها میگذشت و زمزمه میکرد

آه به دنبال قطعه گمشده ام میگردم

خشکی و دریاها را طی میکنم

عزمم را جزم میکنم

و به دنبال قطعه گمشده ام میگردم


باتلاقها و جنگلها را پیمود

از کوهها بالا رفت

از کوهها پاییین امد



تا اینکه یک روز.. روربرویش جه بود؟؟

زمزمه کنان گفت: گمشده ام پیدا شد  گمشده ام پیدا شد

زحماتم به ثمر رسید

گمشده ام پیدا...


قطعه گفت: یک لحظه صبر کن، کدام گمشده پیدا شده؟؟!!

من قطعه گمشده تو نیستم. من قطعه گمشده کسی نیستم!من قطعه خودم هستم.

حتی اگر قطعه گمشده کسی بودم گمان نمیکنم به تو تعلق داشته باشم!!!


با ناراحتی گفت: اوه متاسفم مزاحمت شدم

و قل خوران به راهش ادامه داد


قطعه دیگری پیدا کرد و این یکی خیلی کوچک بود 

و این یکی خیلی بزرگ...


و این یکی خیلی تیز...

و این یکی خیلی چهارگوش بود...


یک روز به نظرش رسید قطعه کامل را پیدا کرده اما ان را محکم نگرفت...

و گمش کرد


بار دیگر خیلی محکم نگهش داشت و ان را خرد کرد...

پس قل خوران رفت... ماجراهاییی برایش اتفاق افتاد، درون گودالها افتاد... به دیوارهایی برخورد کرد...


تا اینکه یک روز به قطعه دیگری برخورد که مناسب به نظر میرسید.

او سلام کرد

قطعه هم سلام کرد

- تو قطعه گمشده کسی هستی؟

- نمی دانم.

-خب شاید میخاهی قطعه خودت باشی؟

- میتوانم هم قطعه کس دیگری باشم هم قطعه خودم!

خب شاید نمی خواهی قطعه من باشی.

- شاید هم بخواهم.

- شاید مناسب هم نباشیم.

- خب...


هوم؟تهوم! درست شد!کاملا مناسب است... بلاخره...!!!بلاخره...!!!

و قل خورد و رفت و چون کامل شده بود سریعتر و سریعتر قل خورد...

انقدر سریع که نتوانست برای صحبت کردن با کرمی لحضه ای بایستد...

یا اینکه گلی را ببوید.

انقدر سریع که پروانه نتوانست رویش بنشیند.


ولی حالا می توانست اواز شادش را زمزه کند...

قطعه گمشده ام پیدا شده...


و شروع کرد به اواز خواندن

اوم شده ام ایدا شده

اوم شده ام ایدا شده


اوه... حالا که کامل شده بود دیگر نمی توانست اواز بخواند

فکر کرد...

اه پس که اینطور!!

ایستاد...

و به ارامی قطعه را زمین گذاشت...


و ارام قل خورد و پیش رفت

و در همین حال که قل میخورد آهسته زمزمه میکرد...

اه من به دنبال قطعه گمشده ام میگردم

من امده ام به همه جا سر میزنم

به دنبال قطعه گمشده ام میگرد...




شل سیلور استاین



شروع دوباره

 

 

سلام!!!

بالاخره بعد از تقریبا ۹  ۱۰ ماه برگشتیییم!!!

امیدوارم برگشتمون پربار باشه!!!

خدائی که پرسیدی: "ألیسَ الله بکافه عبدة؟" نه! راستش را بخواهی تو برای من کافی نیستی... دلم "او" را هم میخواهد. میدانی خدا؟ آخر گاهی آدم دلش آغوش میخواهد؛ یک وقتهائی درست مثل حالا! آدم دلش "او" را هم میخواهد.

رویای با تو بودن....

 

...

بدون شرح...

 

 

 

معمولا حرفی برای گفتن ندارم....

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم

دی‌شب، آن‌قدر دوست‌ت داشتم که خوابم نبرد.

آن چنان تمنای لبخندت هست که با دو نقطه و پرانتز بسته نیز ، شاد می شوم

بی تو

دو دریچه دو نگاه دو پنجره

دو رفیق دو همنشین دو هنجره

دو مسافر دو مسیر زندگی

دو عزیز دو همدم همیشگی

با هم از غروب و سایه رد شدیم

غصه ی عاشقی رو بلد شدیم

فکر می کردیم آخر قصه اینه

جز خدا هیشکی ما رو نمی بینه

دو غریبه دو تا قلبه در به در

دو تا دلواپس این چشمای تر

دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چین

دوتا دور افتاده ی تنها نشین

عاقبت جدا شدن دستای ما

گم شدیم تو غربت غریبه ها

آخر اون همه لبخند و سرود

چشمای پر حسادته زمونه بو

..

-دوست دارم ملیحه...

- منم.

- داری چکار میکنی؟؟

- نشستم!!

- ......

پ.ن: این یه مکالمه دو نفرس! و این هم یه پست دو نفره.

بعد از پ.ن:       K DD  

                         

                                                 ملیرضا

 

 

 

زیر ٍ چتر مهربانی ات

مرا پناه می دهی؟

ابری ام...

  

سوار شدم و روی صندلی 9 نشستم. می دانی کجاست؟ اتوبوس سوار شده ای تا به حال؟ ردیف سوم. کنار پنجره. کوله‌ام را زیر صندلی گذاشتم. نشستم روی صندلی بغلی، صندلی 10. اهرم زیر صندلی را کشیدم و دورش کردم از صندلی خودم. اتوبوس های جدید این مدلی اند. می‌دانی، آخر تن آدمیزاد که به تن‌ام بخورد خوابم نمی برد

هدفون را گذاشتم توی گوشم و مجله را باز کردم.

سه نفر دیگر سوار شده بودند فقط. مردک که سوار شد، نگاه خیره اش باعث شد ببینم‌اش. کیف اش را گذاشت رو صندلی جلویی. پلاستیک‌اش را می‌خواست بگذارد بالای  سرش. نگاهم افتاد به موهای شکم گنده اش که از بین دکمه های پیرهن قهوه ‌ی بیرون زده بود.حالت تهوع داشتم. گذاشتم به حساب غذای سلف.

 

مردک نشست. وول می خورد..

نع. این‌طوری نمی شد. وسایلش را برداشت و روی صندلی پشت سرم نشست. پشت سر من که نه، صندلی 14. کنار راهرو.راننده از جلو داد زد: "  ناراحتین بیاین جلو." من عادت داشتم. فکر می‌کردم عادت دارم.فکر می‌کردم .گفتم: نه. راحتم.

بالش قرمزم را بیرون آوردم و بادش کردم. از این‌ها دیده ای؟ اسمش بالش مسافرتی است. شبیه U. دور گردنت را می گیرد.قرار است جای‌گزین شانه‌ی دوست باشد. راستش چشم بند هم دارم، ولی جرات نمی کنم وسط این گره گوری ها به چشمم بزنم.مسافر های دیگر را وسط راه سوار کرد. حتمن این را هم نمی دانی که مسافر های بین راهی، یا سربازند، یا کارگر و دهاتی. 


راستش را بگویم؟ ترسیدم. یک جوری شدم.دلم خواستت. فحشت دادم. خودم را فحش دادم که عاشق تو شده ام که "دور" ای.

 

سرم یک وری افتاده بود. یک‌دفعه از خواب پریدم.یک بویی می‌آمد. می‌دانستی من از بو بیدار می‌شوم؟ بوی تریاک بود. بوی عرق. بوی دهن. بوی گند.  مردک چانه اش را تکیه داده بود به پشتی صندلی 10و مثلن فیلم را نگاه می کرد. . دلم داد خواست. دلم تو را خواست. اما فقط سرم را چرخاندم و پیشانی ام را به شیشه تکیه دادم.

سرد بود ، می‌لرزید ، ولی بو نمی داد.

یه نفر

علی حاتمی گفته:

« یه نفرایی تو دنیان، به هزار نفر می‌ارزن.»

اون یه نفر شما کیه؟؟

 

 

دوباره باران می بارد...

و...

تو نیستی...

 

 

 

همه چیز

و

همه کس در گذرند...

فقط ما...

شرمسار

ازندانستن، نفهمیدن، جا ماندن، تباه شدن...

...

شرمنده ام!

...!!!

 

 

 

همون که خودت می دونی!!!

Lost!!!

...

 

 

...

نمی دانم!!!!!

 

معلقم...

گویی در هوا معلقم!!!!بی پناه بی پناه!!!آواره آواره...

نمی دانم در حال صعودم یا سقوط؟!

هیچ نمی دانم!

...

loneliness

 

 

Show me the meaning of being lonely
Is this the feeling I need to walk with
Tell me why I can't be there where you are
There's something missing in my heart


 

 

 

The only thing we never get enough is

...love

 

AND

 

The only thing we never give enough is

...love

you should be here!!!!!!

 

سال نو مبارک

سال نو مبارک !!!!!البته با کمی تاخیر

مقایسه عشق و دوست داشتن...

 

 

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

دکتر علی شریعتی

از من نپرس چقدر دوستت دارم
اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست
به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم
مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد